مدافع حرمی که بدون اطلاع خانواده به سوریه رفت | او را زنده زنده در آتش سوزاندند | ۵ فرزند شهید در یک قاب
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۸۶۹۵۰۵
به گزارش همشهری آنلاین، «کارگر شرکت فولاد بود. سبزه و با صورتی استخوانی. یک مرد تمام عیار. آنقدر که باحیا و متین بود خب هر کسی دلش میخواست دخترش را بسپارد دست او. شوهرخواهرم همکار منصور بود. رفت و آمد و تا میتوانست از خوبیهایش گفت. «سر پای خودش ایستاده.» «با غیرت است.» «اگر زمین به آسمان برسد نمازش قضا نمیشود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
خانم شریفی عبایش را جلوتر کشید و دستهایش را روی هم گذاشت: «زندگیمان را توی یک اتاق از خانهی پدری منصور شروع کردیم. میرفت سر کار و من به بهانهی آب و جارو زدن توی حیاط منتظرش میماندم. یک ماه بعد از عروسیمان بود. درست مثل هر روز که منتظرش بودم، گرفته و پکر برگشت خانه. لباس چرکهایش را از توی پلاستیک درآوردم: «چیزی شده منصور؟» نشست کنار باغچه و سرش را بین دستهایش گرفت: «فرحِ عزیزم، من قول دادم تو را خوشبخت کنم. تو با هزار امید و آرزو آمدی خانهی من اما پیمانکار امروز اخراجم کرد. یعنی اخراج که نه. پروژه تمام شد. من هم فقط یک کارگر سادهی روزمزد بودم. دیگر نیازی به من ندارند.» دلم هُری ریخت اما به روی خودم نیاوردم. سرش را بوسیدم: «آقا منصور یعنی شما من را اینطور شناختی؟ دست مریزاد. فرحی که کوهی مثل منصور پشتش باشد همیشه خوشبخت است.»
منصور با تعجب نگاهم کرد. چشمهایم را از نگاهش دزدیدم. میخواستم باور کند ناراحت نیستم. منصور هم وقتی مطمئن شد راستی راستی ناراحت نیستم دلگرمی گرفت و افتاد دنبال پیدا کردن یک کار جدید. با اینکه پدرش بازنشستهی سپاه بود اما غرور نداشت. نمیگفت من میروم سر این کار و نمیروم سر آن کار. خدا هم روزیرسان است. بعد از یک مدت توی یک کارگاه بازیافت مواد پلاستیکی مشغول شد.»
نان و ماست میخوردم و اعتراض نمی کردمزنی شکسته اما هنوز عاشق؛ سرش را انداخت پایین و به دیواری که قاب عکس آقا منصور را بغل گرفته بود تکیه داد: «گاهی ناهار و شام چند روزمان نان و ماست بود. اما نه منصور به رویش میآورد و نه من. بچهها هم که به دنیا آمدند مثل خودمان بودند. سفره که میانداختیم خالی بود اما به چشم و دلِ سیر ما، چهار تا کاسهی ماست و دو سه تا قرص نان یعنی نعمتی که خیلیها نداشتند و ما داشتیم. نه، یادم نمیآید اعتراضی کرده باشم. شاید باورت نشود اما احساس خوشبختی هم میکردم. دست خودم که نبود. واقعا خوشحال بودم. حالا هزار نفر هم بگویند مگر یک خانهی خرابه در حومهی اهواز و نان و ماست و حقوق کارگریِ روزمزدی خوشحالی دارد؟ اما من از ته دلم راضی بودم. خوشحال. نشاط زندگی داشتم. تلاش میکردیم من و منصور. بیشتر از زن و شوهر، دو تا دوست بودیم با هم.
خودم هم چند سالی میشد که زیر نظر بهزیستی یک مهدکودک خصوصی راه اندازی کرده بودم. کمک خرج زندگیمان شده بود. منصور هم آدمی نبود به کسی بگوید پول نداریم یا به من چه مربوط است تو مشکل داری. اگر دست و بالمان تنگ بود از بقیه پول قرض میگرفت و به نیازمندها کمک میکرد. پول را که بهشان میداد دیگر به رویش نمیآورد. انگار نه انگار که بابا من به تو مثلا صد یا دویست هزار تومان پول داده باشم. خجالتزدهشان نمیکرد. میگفت اگر داشتند که قرض نمیگرفتند. خودش هم پول که دستمان میآمد طلبهایشان را صفر میکرد.»
حدود سه ماه از پیشروی داعشیها در سوریه میگذشت و منصور آرام و قرار نداشت. برایش چای میریختم. بچهها را میفرستادم از سر و کولش بالا بروند بلکه سر ذوق بیاید اما توی خودش بود. وقتی هم زیادی پاپیچش میشدم میگفت: «حرم خانم حضرت زینب (س) سرباز میخواهد.» میگفتم: «منصور جان، تو که نمیتوانی بروی، چرا اینقدر حرص میخوری؟» چیزی نمیگفت. فقط سرش را تکان میداد و به یک نقطه خیره میشد.»
رفتنش برگشتن نداشتخانم شریفی با دست چشمهایش را پوشاند و بغضش ترکید: «تصمیم گرفت برود سوریه، کارهایش جور شده بود اما به ما نگفته بود. دور خانه چرخید. یک دل سیر نگاهمان کرد. بچهها را یکی یکی بوسید و رفت. سه بار تا جلوی در حیاط رفت و برگشت و هر بار مظلومانه تمنا میکرد که «مامان علی، حلالم میکنی؟» من رفتم توی اتاق و در را بستم اما یواشکی نگاهش میکردم. هر سه بار را هم گفتم «نه حلالت نمیکنم» بار آخر سرش را تکان داد و گفت: «پس خداحافظ» وقتی رفت پشیمان شدم. هنوز منتظر بودم برگردد. بخندد. دورمان بچرخد. اما برنگشت. خودم را آرام کردم. گفتم جای دوری که نرفته. میرود پابوس آقا علی بن موسی الرضا (ع) و برمیگردد. ولی طاقت نیاوردم. یک ساعت بعد نشستم وسط خانه و زار زار گریه کردم. علیرضا که حالم را دید تلفنم را آورد. شماره منصور را گرفتم. با خنده گوشی را جواب داد: «چی شد؟ مامان علی، میخواهی حلالم کنی؟» گفتم: «بله حلالت میکنم، ولی مگر سفر قندهار میروی که حلالیت میخواهی؟» هر دویمان با هم به خنده افتادیم. من بیخبر بودم اما خودش خوب میدانست رفتنش برگشتن ندارد.»
به اسم مشهد رفت سوریهبنیامین خانه را روی سرش گذاشت. همتا دنبالش میدوید تا آراماش کند. خانم شریفی عذر خواست: «خیلی فضول است. حیف که منصور زیاد نماند تا با هم بزرگش کنیم. دلش پی دل بنیامین بود. خیلی دوستش داشت. حتی وقتی توی راه بود هر یک ساعت تماس میگرفت صدای نفس زدنهایش را بشنود. در طول مسیر با ما در تماس بود. یادم میآید وقتی رسید تهران زنگ زد و گفت: «عصر حرکت میکنم سمت مشهد» اما بعد از اینکه رسید مشهد تا پانزده روز، دیگر خبری از منصور نداشتم. به خانوادهاش، دوستانش و هر شمارهای که توی دفترچهاش نوشته بود زنگ زدم اما همه بیخبر بودند.
دلم هزار راه رفت. میدانستم چند دوست افغانی در کارگاه بازیافت پلاستیک دارد که همکارش هستند اما فکر نمیکردم آنطور کمکش کرده باشند که به تیپ فاطمیون برسد. هر روز مینشستم و بچهها را دور خودم جمع میکردم و دعای توسل میخواندیم بلکه برگردد. دیگر باورم شده بود مُرده. با خودم میگفتم در راه مشهد تصادف کرده و مُرده. دستم به جایی بند نبود. منصور غیبش زده بود. تا اینکه بعد از دو هفته مرگ و زندگی و امید و انتظار، ساعت دوازده شب تلفنم زنگ خورد. گوشی را بلند کردم. منصور بود: «سلام مامان علی، من زندهام! ولی رفتم سوریه!» تا آمدم چیزی بگویم تلفن قطع شد. تا فردا شب همانجایی که جواب تلفنش را داده بودم خشکم زد. بچهها خیلی ترسیده بودند. نه حرف میزدم. نه تکان میخوردم. فردا شب، دوباره همان ساعت تلفن زنگ خورد. منصور بود. فرصت ندادم چیزی بگوید. با عصبانیت فریاد زدم: «سوریه چه کار میکنی منصووور؟» احوال بچهها را پرسید. دروغ گفتم. میخواستم برگردد. گریه و زاری راه انداختم. میدانستم جانش به جان بنیامین بند است. گفتم: «منصور، کلیههای بنیامین عفونت کرده. دکتر گفته باید عمل شود. امضای رضایت تو را میخواهند. تا نیایی عملش نمیکنند»
با آرامش عجیبی گفت: «مامان علی، عزیز دلم، بچهی ما عزیزتر است یا حضرت رقیه (س) و طفلان امام حسین (ع) که از کربلا تا شام به اسیری و با شلاق آوردنشان؟» با این حرف از دروغم پشیمان شدم. دلم لرزید. گفتم: «بمان منصور. بمان سوریه. خوش به سعادتت» گفت: «میخواهم با بچهها حرف بزنم» علیرضا با منصور قهر کرده بود. باورش نشده بود منصور تنهایمان گذاشته و رفته سوریه. ولی بیتا و همتا با منصور حرف زدند. آن موقع بنیامین یک و نیم سالهاش بود. زبان باز نکرده بود هنوز. خوابیده بود. گوشی را گذاشتم جلوی دهنش. منصور که صدای نفسهایش را شنید خندید. آخر سر هم گفت: «حلالم کن.»
۱۵ روز بدنش را در بیابان رها کرده بودندبنیامین از دست خواهرهایش فرار کرد و پرید توی بغل خانم شریفی. مامان علی، پسرش را بویید و چشمهایش پر از اشک شد: «ای کاش آخرین بار با منصور رفته بودم پابوس. ای کاش تنهایش نمیگذاشتم. ای کاش یک دل سیر نگاهش میکردم و میگفتم دوستش دارم. میدانی منصور را چطور شهید کردند؟ وقتی تابوتش برگشت اجازه ندادند من ببینمش. روی تابوتش نوشته بود «شهید مدافع حرم منصور مسلمی سواری» نمیخواستم باور کنم. دوست داشتم زنده باشد. بایستد روبهرویم و بچهها با خنده از سر و کولش آویزان شوند.
صورتم را چنگ انداختم. گفتم: «چی دارید میگویید شما؟ این تابوت محبوب من است.» اما میترسیدند از هوش بروم. فکر میکردند من نمیدانم چه خبر است. ولی مگر نمیدانستند من خوابش را دیده بودم؟ من خوابش را دیده بودم خواهر. برادرم تابوت منصور را باز کرد. وقتی حال منصورم را پرسیدم دیدم خوابم تعبیر شده. دیگر گریه نکردم. صورتم را چنگ نینداختم. منصورم را شب عاشورا اسیر میکنند. گلوله میزنند. منصورم زخمی میشود. نمیتواند تکان بخورد. داعشیها میریزند روی سرش. منصورم را، محبوبم را، زنده زنده زنده و در حالی که قطرات سرخ خونش روی زمین جاری بوده در آتش میسوزانند. بدنش را ۱۵ روز توی بیابان و زیر آفتاب رها میکنند. حالا سالهاست که از بوی گوشت سوخته حالم به هم میخورَد. منصورم را سوزاندند خواهر. منصوری که درست و حسابی با او خداحافظی نکردم. میدانی حسرت یک خداحافظی درست و حسابی به دلت بماند یعنی چه؟ میدانی دیدار به قیامت چه دردی دارد؟ ای کاش بار آخر دنبالش میدویدم. تا جلوی در. زیر گلویش را میبوسیدم و حلالش میکردم. ای کاش به منصورم میگفتم خداحافظ. ای کاش ...»
کد خبر 735550 منبع: فارس برچسبها ایران و سوریه شهید سوریه مدافع حرم مدافعان حرممنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: ایران و سوریه شهید سوریه مدافع حرم مدافعان حرم خانم شریفی مامان علی بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۸۶۹۵۰۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
شروع کاهش نرخ باروری به حدود دهه چهل برمیگردد
به گزارش خبرگزاری مهر، علی اکبر محزون عضو کمیته علمی دومین جایزه جوانی جمعیت گفت: شروع کاهش نرخ باروری در کشور ما به حدود دهه چهل بر میگردد. در اولین سرشماری کشور که سال ۱۳۳۵ اجرا شد و پس از آن در سال ۱۳۴۵ برای اولین بار در ایران نرخ رشد جمعیت محاسبه شد که آن زمان ۱/۳ درصد بود. از همان سالها هشدارهای رشد جمعیت آغاز شد. سال ۴۶ بیانیه تهران در خصوص تنظیم خانواده و ضرورت کنترل جمعیت تصویب شد و بعد از انقلاب هم در دهه شصت بحث جمعیت دوباره مطرح شد. در برنامه توسعه سال ۱۳۶۷ طرحی با عنوان سیاست تحدید موالید مطرح شد.
وی افزود: هدف این طرح چنین بود که اگر در سال ۱۳۶۷ میانگین هر خانواده ۵/۶ فرزند بود تا سال ۱۳۹۰ این عدد به ۴ فرزند کاهش یابد. در سال ۷۲ قانون تنظیم جمعیت در مجلس شورای اسلامی تأیید شد که طبق این طرح فرزند چهارم به بعد محروم از فعالیت اجتماعی شود. سال ۱۳۷۳ و به میلادی ۱۹۹۴ اجلاس بینالمللی جمعیت و توسعه در قاهره با مشارکت ۱۷۹ کشور جهان از جمله ایران برگزار شد و معاهده طرح کنترل جمعیت در سطح بینالملل تحت عنوان International Conference on Population and Development تصویب شد. ریشه اصلی کاهش نرخ رشد جمعیت در دنیا و کشور ما از اینجا آغاز شد.
وی افزود: علت شدت این کاهش در ایران به این دلیل بود که علاوه بر کنترل اجتماعی، کنترل فردی نیز به وجود آمد. خانوادهها از دهه ۶۰ بنا به عوامل مختلف مانند کاهش مرگ و میر کودکان و شانس زنده ماندن بالا، تصمیم به فرزندآوری کمتر گرفتند چرا که قبلاً پنج فرزند متولد میشد که لااقل سه نفر از آنها زنده بمانند. دیگر نیازی به چنین اقداماتی نبود پس همان سه فرزند متولد میشدند.
وی در ادامه گفت: اما اینها حاصل یک نگاه مالتوسی بود بحث اول تنگ دستی به عنوان مانع افزایش فرزند بود و بحث دوم جریان اجتماعی بود. افراد با استمرار فرایند توسعه وارد مباحثی شدند که باعث پیشرفت فردی آنها شود و به تحرک اجتماعی پرداختند و فرزندآوری را مانع این پیشرفت دیدند. بحث فردگرایی در جامعه باعث شد تحرک اجتماعی و فرزندآوری در مقابل هم قرار گیرند و در مرحله سوم جایگزینی برای نهاد خانواده و تغییر نهاد خانواده که حاصل تغییر نگرشها در جوامعی مثل ایران شد روند رشد را به شدت کاهش داد.
محزون تاکید کرد: بر روی مبانی فکری و نظری موضوع باید بیشتر تمرکز کرد و اقدامات اساسی صورت بگیرد. در دنیا هم برای موضوعات مهم همینطور عمل میکنند. باید الگوی یک خانواده کامل را بسازیم، مبنی بر نظریه شهید مطهری از انسان کامل این قالب را در مبانی فکری خانواده جای دهیم و در ادامه به تعهد به خانواده بپردازیم. جامعه دانشگاهی و حوزه علمیه نیز میتواند در حوزه شناسایی مسائل و ترسیم وضع مطلوب کمک شایانی به این راهبرد داشته باشد.
نقش جایزه ملی جمعیت در مرحله اول ایجاد انگیزه است و برای اثرگزاری بهتر میتواند به اصطلاح، کف میدانیتر، در محلهها و مراکز عمومی باشد. تا انگیزه نخبگان را در جامعه عمومی بیشتر کند. چرا که بحث خانواده است و حتی میتواند الگویی شود تا هم محلیها و خانواده هم به نخبگان رجوع کنند.
کد خبر 6096442